سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشم یاری

سه شنبه 88/5/27 2:32 عصر| |

 

حالمان بدنیست ، غم کم میخوریم

کم که نه ، هرروز کم کم میخوریم

آب می خواهم ، سرابم می دهند

عشق می ورزم ، عذابم می دهند

خود نمی دانم کجا رفتم به خواب

از چه بیدارم نکردی آفتاب

خنجری بر قلب بیمارم زدند

بی گناهی بودم و دارم زدند

دشنه ات نامرد! بر پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

عشق اگر این است ، مرتد میشوم

خوب اگر این است ، من بد میشوم

بس کن ای دل ، نابسامانی بس است

کافرم دیگر ، مسلمانی بس است

بعد از این با بی کسی خو میکنم

هرچه در دل داشتم ، رو میکنم

من که با دریا تلاطم کرده ام

راه دریا را چرا گم کرده ام؟

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم ، گولم مزن

من نمی گویم که خاموشم مکن

من نمی گویم فراموشم مکن

من نمی گویم ، دگر گفتن بس است

گفتن اما هیچ نشکفتن بس است

روزگارت باد شیرین ، شاد باش

دست کم یک شب تو هم فرهاد باش

آه در شهر شما یاری نبود

قصه هایم را خریداری نبود

وای رسم شهرتان بیداد بود

شهرتان از خون ما آباد بود

از درو دیوارتان خون می چکد

خون من ، فرهاد ، مجنون میچکد

خسته ام از قصه های شومتان

خسته از همدردی مرموزتان

این همه خنجر ، دل کس خون نشد

این همه لیلی ، کسی مجنون نشد

آسمان خالی شد از فریادتان

بیستون در حسرت فرهادتان

عشق از من دور و پایم لنگ بود

قیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم ، هردو پایم خسته بود

تیشه گر افتاد ، دستم بسته بود

هیچکس دست مرا وا کرد؟ نه

فکر دست تنگ ما را کرد؟ نه

هیچکس از حال ما پرسید؟ نه

هیچکس اندوه ما را دید؟ نه

هیچکس چشمی برایم تر نکرد

هیچکس یک روز با من سرنکرد

هیچکس اشکی برای من نریخت

هرکه با من بود از من میگریخت

چند روزی هست حالم دیدنی است

حال من از این و آن پرسیدنی است

گاه بر روی زمین زل میزنم

گاه بر حافظ تفعل میزنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت

یک غزل آمد که حالم را گرفت:

« ما زیاران چشم یاری داشتیم

خود غلط بود آنچه می پنداشتیم! »


<      1   2   3   4   5   >>   >