اشک خدا

سه شنبه 85/2/19 12:26 صبح| شعر |

صدف سینه من عمری
گهرعشق تو پروردست
کس نداند که درین خانه
طفل با دایه چه ها کردست

همه ویرانی و ویرانی
همه خاموشی و خاموشی
سایه افکنده به روزنها
پیچک خشک فراموشی

روزگاری است درین درگاه
بوی مهر تو نپیچیدست
روزگاری است که آن فرزند
حال این دایه نپرسیدست

من وآن تلخی و شیرینی
من و آن سایه و روشنها
من و این دیده اشک آلود
که بود خیره به روزنها

یاد باد آن شب بارانی
که تو درخانه ما بودی
شبنم از روی تو روشن بود
که تو یک سینه صفا بودی

رعد غرید و تو لرزیدی
رو به آغوش من آوردی
کام ناکام مرا خندان
به یکی بوسه روا کردی

باد هنگامه کنان برخاست
شمع لبخند زنان بنشست
رعد در خنده ما گم شد
برق بر سینه شب بشکست

نفس تشنه تبدارم
به نفسهای تو می آویخت
خود طبعم به نهان می سوخت
عطر شعرم به فضا می ریخت

چشم بر چشم تو می بستم
دست در دست تو می سودم
به تمنای تو می مردم
به تماشای تو خوش بودم

چشم بر چشم تو می بستم
شور و شوقم به سراپا بود
دست بر دست تو می رفتم
هرکجا عشق تو می فرمود

از لب گرم تو می چیدم
گل صد برگ تمنا را
در شب چشم تو میدیدم
سحر روشن فردا را

سحر روشن فردا کو؟
اشک و لبخند و تماشا کو؟
آنهمه قول و غزل ها کو؟
باز امشب شب بارانی است

ازهوا سیل بلا ریزد
برمن و عشق غم آویزم
اشک از چشم خدا ریزد
من و این همه آتش هستی سوز

تا جهان باقی و جان باقی است
بی تو در گوشه تنهایی
بزم دل باقی و غم ساقی است
تا جهان باقی و جان باقی است

فریدون مشیری