• وبلاگ : را مـيـــــــــــــلا
  • يادداشت : ترس من
  • نظرات : 5 خصوصي ، 9 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام استاد

    هر از گاه دلم از دست زمانه ميگيرد سر بر زانوي غم ميگذارم وقتي به خود ميايم ميبينم زانوانم خيس خيس شده اند وديگر رمقي برايشان باقي نمانده با خودم وبا يگانه معبودم راز ونياز ميكنم واز او صبر ميخواهم در برابر اين همه نامردمي ها

    آآآِييييييييييييييييييييييييي معبود من اين رسم روز گار است كه من تنها در اين غربت بمانم وهيچ كس مرا ياري ندهد خاطرات گذشته را كه مرور ميكنم دوستاني را در اطراف خودم ميبينم كه هر چند گاهي مرهم اين دل خسته بودند ولي هم اكنون كه از آنها دور افتاده ام حتي يك بار هم مرا ياد نميكنند آيا اين رسم روزگار است.........................

    پاسخ

    سلام يه دوست خيلي خوب كنارت داري قدرشو بيشتر بدون. اون هميشه باهاته. البته اكثر ما آدما اينطوريم كه قدر اونايي كه هستن رو نميدونيم بودشونو حس نميكنيم ولي قدر اونايي كه نيستن رو ميدونيم و نبودشونو حس ميكنيم.