سلام استاد
هر از گاه دلم از دست زمانه ميگيرد سر بر زانوي غم ميگذارم وقتي به خود ميايم ميبينم زانوانم خيس خيس شده اند وديگر رمقي برايشان باقي نمانده با خودم وبا يگانه معبودم راز ونياز ميكنم واز او صبر ميخواهم در برابر اين همه نامردمي ها
آآآِييييييييييييييييييييييييي معبود من اين رسم روز گار است كه من تنها در اين غربت بمانم وهيچ كس مرا ياري ندهد خاطرات گذشته را كه مرور ميكنم دوستاني را در اطراف خودم ميبينم كه هر چند گاهي مرهم اين دل خسته بودند ولي هم اكنون كه از آنها دور افتاده ام حتي يك بار هم مرا ياد نميكنند آيا اين رسم روزگار است.........................