كاش كتاب قصه ليلي و مجنون نميسوخت
كاشكي عشق قربوني توي خيابونا نبود
كاش پرستوها ديگه شهرمونو ترك نكنن
كاشكي فصل عاشقي توو شهر ما كوتا نبود
كاش نماز عشقمون فقط يه ركعت بود و بس
كاشكي دهليز دلامون يكي بود، دوتا نبود
...
سلام راميل عزيز
خوشحالم كردي كه بالاخره سر زدي و خاطره نوشتي. نظرم در مورد نوشتت فكر كنم توو شعر شخص ثالث متبلور شده باشه. خيلي وقته عشقو قربوني چشمكاي خيابوني و حالا هم كه متناي وبلاگي جاشو گرفته كرديم. يادمه وقتي امام از دنيا رفت خبر از راديوي مينيبوسي پخش شد. پيرمرد داخل مينيبوس وقتي شنيد از جاش پاشد و كف مينيبوس دراز كشيد و گفت حالا كه امام رفته من چرا بمونم و جان به جان آفرين تسليم كرد. پيرمردي كه هيچ وقت امام رو نديده بود.
هيچ فرمولي نميشه برا عشق داد راميل عزيز. شايد واقعا هيچ تعريف درستي هم نشه ازش كرد.
صحبتاتون مثل هميشه بود.
بي تعارف و واقعي
آدم رو به فكر وادار مي كنه ، اينكه ميگيم هميشه ما آدم خوبه ايم و بقيه بد !!!!
سلام استاد
خوبين؟
مدتيه ازتون بي خبرم.
موبايلمم كه قطعه
مي خونم.بعد كامنت مي ذارم
سلام...دوباره ميام