اما زمان سرد بي مرگيست
طوفاني آتش پيشه در راه است
يا سيب از دست تو مي افتد
يا شاخه هاي عشق کوتاه است
ما را دخيل مرگ مي گيرند
از آسمان آبي وارون
بر روي اين نا ممتد خسته
دستاسي از خلخال اشباح است
شايد که در دستان ما چيزي
با نام يک تقدير مي چرخد
وقتي خروسان خسته مي خوانند
وقتي که شب لبريز روباه است
آهسته با ما مي چکد چشمي
تا نبض دستت را بگيرد باز
اين چشم مشکي سخت باراني است
اين چشم با هر لحظه همراه است
وقتي بخواهد دست پاييزي
اين زرد برگ چشم هايت را