سلام.
چه ضرورتي دارد که سخن بگويم؟به کسي بگويم؟بنامم؟چه رنج بي ثمري!من اکنون ايستاده ام و خود را مينگرم که دارم از پس تکه ابرهاي نمودين خويش سر ميزنم.طلوع خود را مينگرم و خود را،به نرمي و رضايت،غرق لذت و اميد،تسليم او مي کنم؛او که مرا در خود ميمکد و من همچنان ساکت مي مانم تا تمام شوم! و اينگونه به آرامش چشمان او قانع هستم....